♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
هر آدمى دو قلب دارد
قلبى كه از بودن آن با خبر است و قلبى كه از حضورش بيخبر
قلبى كه از آن با خبر است، همان قلبى است كه در سينه مى تپد
همان كه گاهى مى شكند
گاهى مى گيرد و گاهى مى سوزد
گاهى سنگ مى شود و سخت و سياه و گاهى هم از دست مى رود
با اين دل است كه عاشق مى شويم
با اين دل است كه نفرين مى كنيم و
گاهى وقت ها هم كينه مى ورزيم
اما قلب ديگرى هم هست
قلبى كه از بودنش بيخبريم
اين قلب اما در سينه جا نمى شود
و بجاى اينكه بتپد
مى وزد و مى بارد و مى گردد و مى تابد
اين قلب نه مى شكند، نه مى سوزد و نه مى گيرد
سياه و سنگ هم نمى شود
زلال است و جارى مثل رود
نسيم است و آنقدر سبك كه هيچ وقت جا نمى ماند
بالا مى رود و بالا مى رود و بين زمين و ملكوت مى رقصد
اين همان قلبى است كه وقتى تو نفرين مى كنى
او دعا مى كند
وقتى تو مى رنجى، او مى بخشد
اين قلب كار خودش را مى كند
نه به احساست كارى دارد نه به تعقلت
نه به آنچه مى گويى، نه به آنچه مى خواهى
و آدم ها به خاطر همين است که دوست داشتنى اند
به خاطر قلب ديگرشان
به خاطر قلبى كه از بودنش بي خبرند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
حرمتها که شکسته شد
مسیح هم که باشی
نمیتوانی دل شکسته را احیا کنی
آنچه در دستت بود
امانتی پنهان بود که حراج شد
آنچه نباید بگویی گفته شد
فاجعه را یک عذر خواهی درست نمیکند
حرف، حرف ویران کردن دل است
نه دیواری خراب کنی و از نو بسازی
"دلی که ویران کردی، قصری بود که خود ساکن آن بودی"
راستی حالا که خود را بی خانه کردی
با آوارگیت چه میکنی ؟
لابد به خرابه های جا مانده از دیگران پناه میبری